زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 17 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 10 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

عزیزان مامانی سلام بالاخره جشن تولدتون به خوبی در مهدکودک برگزار شد وقتی ما رسیدیم مهد کودک ، شماها با خوشحالی اومدین پیشمون ، منم بادکنکها رو که به تعداد بچه های مهدکودک بود با کیک تولد و کلاه تولدتون و هدیه هایی که منو بابایی براتون گرفته بودیم وارد مهدکودک شدیم دوستانتون سریع هر کدام یک بادکنک از من گرفتن همه دور میز جمع شدن و شماها که نقل مجلس بودید بالا نشسته بودید همه بچه ها شعر تولد رو براتون خوندن ، و شماها هم با خوشحالی کلاه تولد رو روی سرتون قرار دادید و با فوت کردن کیک تولد ، بین بچه ها تقسیم کردیم و بعدش به هر کدوم از دوستانتون پاستیل و آبنبات چوبی دادیم و حسابی دست زدن و شعر خوندن ، بعدش کادوها رو بهتون دادیم خیلی خوشحال شدید...
24 دی 1393

بدون عنوان

سلام به کوچولوهای خودم که یکسال بزرگتر شدن تولد تولد تولدتون مبارک امروز تولد عزیزانمون هست دیروز منو بابایی رفتیم فروشگاه اسباب بازی فروشی و برای امیر علی یک تفنگ بزرگ و برای زهرا هم یک عروسک همراه با کلاسکه خریدیم و با نظر بابایی ، تصمیم گرفتیم که جشن تولد سه سالگیتون رو در مهدکودک برگزار کنیم با مهدکودک هماهنگ شدیم ، امروز صبح تعداد بادکنک رنگارنگ خریدیم و به مهدکودک تحویل دادیم و قرار شد ساعت 2:30 جشن رو برگزار کنیم با دوستان مهدکودک ، بابایی هم امروز سفارش کیک رو داد برای بیست نفر ، و من هم تعداد 10 عدد پاستیل و 10 عدد آبنبات چوبی خریدم که به دوستانتون بدید ، امیدوارم که امروز حسابی بهتون خوش بگذره خیلی دوستون داریم ...
22 دی 1393

بدون عنوان

وقتی داشتم عکسها را برای پست پایین مرتب می کردم نا خود اگاه یاد اونروزها افتادم یاد روزهای که سایز صفر نوزادی در سه ماهگی فرزندانم کم وبیش انداره شد یاد زمانی افتادم که شما دو فرشته به راحتی در یک پتوی نوزادی جا می شدید یاد روزها وشبهای افتادم که من وپدر تون نخوابیدیم ولی دل شاد بودیم از بودنتون یاد زمانی افتادم که شما در دستگاه بودید ومن خسته وبیمار در کنار شما بودم ولللللللللی هرگز نا امید نبودم زیرا ایمان داشتم خدایی که اسمان را می گریاند برای نگه داشتن شماها حافظم خواهد بود یادم افتاد صبحهایی که یادم می رفت صبحانه بخورم وظهرایی که به جای ناهار ، صبحانه رو می خوردم و شبهایی که از شام خبری نبود و گشنه می خوابیدم و اگر دلخسته و ...
21 دی 1393

بدون عنوان

به قداست چشماتون ایمان داشتم  ودارم ورنگ چشماتون زیباترین رنگین کمان خداوندی است در نظرم ..ونمی دانم گیتی چه زمانی مانند شما خلق خواهد کرد ولی نیک می دانم  لحظه ای که وجودتان در وجودم طنین انداخت تپشهای قلبم اوج گرفت ..ومن خدایی را شاکرم که مرا لایق مادری دانست ودر غروب آفتاب  راس ساعت پنج پانزده دقیقه و پنج شانزده دقیقه دو فرشته ای بهشتی راهم اغوش من کرد تا عطر بهشت ویاس واقاقیا به همراه اورند ..وچه ساده شدند دنیای من.. وچه زیبا بافته شده وگره خورد ارزوهای من با ارزوهاتون وباوردارم با وجود شما می شود همپایی رنگین کمان قدم زد در باران وباورداشت افتاب را هم زمان سه سال گذشت از روزی که من سوار بر بال فرشته ها لقب مادر گرفتم ووج...
21 دی 1393

بدون عنوان

سلام به عزیزان دلم نمی دونم با چه جمله ای شروع کنم حتی با گفتنش بغضم می گیره و اشک در چشمانم جمع می شه ، آره شما مریض شدید ، چند روز پیش خودم مریض شدم با وجود تب و لرز شدید و یک روز استراحت به اصطلاح در منزل و با وجود شما در خونه ، استراحت که نکردم هیچ ، کلی کار رو انجام دادم با وجود اینکه هنوزم مریضم ولی نمی دونم خدا چه توانایی بهم داده که می تونم شماها رو جمع جور کنم عزیزان دلم ، اگر خداوند این توانایی رو در وجودم قرار نمی داد نمی دونستم چه جوری از شماها مراقبت می کردم خیلی ها می گن توانایی من چند برابره ، خیلی ها می گن اگه ما جای تو بودیم از پا در می اومدیم خیلی ها می گن اگه ما جای تو بودیم روزی چند بار بچه ها رو می زدیم حت...
17 دی 1393
1